یک نفر آمد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت
چهار فصل من بهار بود ، حیف
باد پاییزی بهارم را گرفت
اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی اعتبارم را گرفت
عشق یا چیزی شبیه عشق بود
آمد و دار و ندارم را گرفت …
من که گفتم این بهار افسردنی است
من که گفتم این پرستو مردنی است
من که گفتم ای دل بی بند و بار
عشق یعنی رنج یعنی انتظار
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد دل
از عجایب عشق همین بس
تنها همانی آرامت می کند که دلت را آتش زده
سقوط آنقدرها هم بد نیست ، گاهی لازم است همچون پرنده ای از آشیانه ی دلی سقوط کرد تا بتوان راحت تر لانه ی خاطرات گذشته را روی درخت قامت گرفته از دغدغه ها و دلواپسی ها برای همیشه جا گذاشت …
>Samiantec